نام داستان: چرا هوا تاریک می شه؟
نویسنده : آیدا ایمانی
دبستان نیکا پایه اول
یکی بود و یکی نبود. غیر از خدا هیجکس نبود.
یک قصر باشکوه و زیبایی بود که توش یک مرد و یک زن زندگی می کردند. آنها بچه داشتند. یک روز نزدیکای غروب آفتاب بود.دختر کوچولو نگاهی به مامانش کرد و گفت :چرا هوا تاریک می شه؟مامانش گفت:چون صبحها وقتی که آدم می ره کار می کنه باید بعدش استراحت کنه و بعد مامان به اتاقش رفت و خوابید. دختر کوچولو به اتاقش آمد و گفت : من دوست ندارم بخوابم ولی باید از کی کمک بگیرم؟
اون گفت حالا که مامان و بابا خوابند باید چکار کنم ؟رفت و کنار پنجره نشست. دستش را لبه ی پنجره گرفت و گفت : من چطور بخوابم پنجره؟پنجره خندید و گفت خوب معلومه .شبه تاریکه بچه ها باید بخوابند و بعد گفت چشماتو ببند و بخواب. دختر کوچولو سرش را پایین انداخت و با غصه به طرف پرده رفت. از پرده پرسید چرا هوا تاریک می شه ؟من تاریکی رو دوست ندارم. پرده هم خندید و گفت معلومه !چون وقت خواب شده و بچه های کوچولو هم باید بخوابند. دختر گفت آخه من که کوچولو نیستم. پرده گفت : دستتو روی بالش بزار و بعد چشماتو ببند و یکی از عروسکهای کوچیکت رو در آغوش بگیر و بخواب. دختر گفت: من خوابم نمی یاد. رفت و کنار ستاره ها و ماه و تاریکی نشست و گفت: چطور شماها بیدار هستید؟من خوابم نمی یاد چکار باید بکنم؟ اونا گفتند : برو توی تختت دراز بکش ؛ ما برایت داستان می خوانیم تا بخوابی.دختر کوچولو رفت توی تختش و گفت داستان را بخوانید .
اونا گفتند یه روزی روزگاری یه آفتاب بود که خجالتی بود و دلش نمی خواست غروب کنه .پادشاه به خورشید گفت چرا تو خجالتی ای؟آفتاب گفت چون دوست ندارم چشمامو ببندم و غروب کنم چون از ستاره ها و ماه بزرگ می ترسم . پادشاه گفت: فکر کنم باید ببرمت پیش فرشته ای که می تونه راه حلی پیدا کنه .فرشته گفت:خورشید تو باید غروب کنی و اگر نکنی هیچکس نمیتونه استراحت کنه تا فرداش سرحال باشه . خورشید گفت باشه و بعد آروم غروب کرد . دختر کوچولو خوابش برد. شب خوبی بود . دختر خوابید و از شب و غروب خوشش آمد.
نام داستان: خواب بد فوندو
نام نویسنده النا سینا
روزی بود و روزگاری . فیلی بود که اسمش فوندو بود . فوندو تنها فیل جنگل بود که خرطوم نداشت . فوندو داشت قدم می زد که آقا شیر را دید وگفت : (( تو که شیر جنگلی، از همه تو قوی تری ، به من یک خرطوم می دهی ؟)) .
آقا شیر گفت: (( در عوضش تو به من چی می دهی ؟)) .
فوندو گفت : ((
آقا شیر گفت : (( کسی آبنبات های بی ارزش تو رو نمی خواهد )) .
این دفعه رفت سراغ خرگوشه و گفت : (( تو که به این نازی هستی به من یک خرطوم می دهی ؟)) .
خرگوشه گفت : (( در عوضش تو به من چه می دهی ؟)) . فوندو گفت : (( من هم آبنبات گریه می کنم و به تو می دهم )) . خرگوش کوچولو گفت : (( آبنبات های بی ارزش تو چه به درد من می خورد ؟ )) .
فوندو و این دفعه رفت سراغ مرغابی و گفت : (( تو که شناگر خوبی هستی به من یک خرطوم می دهی ؟)) .
مرغابی گفت : (( تو به من چه می دهی ؟)) . فوندو گفت : (( من هم به تو آبنبات های خومزه می دهم )) . مرغابی گفت : (( آبنبات های تو به درد من نمی خورد ؟)) فوندو دیگر از این کار خسته و نا امید شده بود .
ناگهان مادرش گفت : (( فوندو بیدار شو !!! مدرسه ات دیر شده !!)) .
فوندو گفت : (( خدای آسمان ها ممنونم که به من سلامتی دادی )) .
او به خوبی و خوشی به مدرسه رفت و با دوست هایش بازی کرد و خیلی م خوشحال بود که سالم و سلامت است .
نتیجه گیری
سلامتی از هرچیز دیگری در دنیا با ارزش تر است .
نام داستان:دختری با آرزوهای بزرگ
نویسنده: سانیا زاهدی
یکی بود و یکی نبود . دختر هشت ساله ای در شهر تهران زندگی می کرد . ساعت هشت یکی از شب های زمستان ، ندا مشغول جمع کردن کیف مدرسه اش بود که صدای مادر را شنید .
مادر به او گفت تا دو روز مدرسه ها تعطیل است . ندا با تعجّب به آشپزخانه رفت و پرسید : (( چرا مادر ؟)) . مادرش گفت : (( به دلیل آلودگی هوا ، بچّه های مدارس ابتدایی نباید در هوای آزاد باشند)) . ندا با غصّه کنار تختش نشست .
چون بازی کردن و درس خواندن را خیلی دوست داشت . او نزد پدرش رفت و پرسید: (( برای حل این مشکل چکار کنیم ؟من چکار می توانم انجام بدهم که هوا از این بیشتر آلوده نشود ؟)) .پدر گفت : (( من می دانم که تو خودت اگر کمی فکر کنبی حتماً راه حلش را پیدا می کنی )) . ندا آن شب خیلی فکر کرد . او تا نیمه های شب بیدار ماند و برای رئیس جمهور نامه ای نوشت چون رئیس جمهور مهم ترین فرد شهر است . او می تواند کاری بکند .بعد به پدر گفت : ((من برای رئیس جمهور نامه ای نوشتم )) . پدر گفت : (( ندای عزیزم فردا صبح راه می افتیم و به طرف دفتر رئیس جمهور می رویم )) .
صبح روز بعد پدر ندا را از خواب بیدار کرد . ندا دست و صورتش را شست ، لباسشر ا به تن کردو کمی غذا به همراه نامه در کیف پدرش گذاشت و به طرف پارکینگ رفت . پدر می خواست سوار ماشین شود که ندا گفت: (( من در نامه گفتم که از وسایل نقلیّه ی عمومی استفاده کنیم )) . پدر بههوش دختر خوبش آفرین گفت . آن ها با هم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتند و سوار اتوبوس شدند . در راه ندا از شیشه ی ماشین به بیرون ، فقط دوده ، کثیفی و سیاهی می دید .
با این حال که رفت و آمد نصف پلاک ها برایشان ممنوع بود ، کلّی ماشین تک سرنشین در خیابان دیده می شد .
در راه پدر خوابش برد و از ایستگاهی که باید پیاده می شدند جا ماندند .وقتی ندا پدرش را از خواب بیدار کرد دو ایستگاه از مقصدشان گذشته بودند . البّته راهشان دورتر شده بود . پدر به ندا گفت : (( باید سوار مترو بشویم )) . ندا تا به حال سوار بر مترو نشده بود . پس بنا به این دلیل برایش خیلی جذاب بود . وقتی به مترو رسید ، ندا از پدرش پرسید : (( چطور سوار مترو می شویم ؟ )) . پدر گفت : (( اوّل از چند پلّه پایین می رویم ، بعد در صف بلیط قطار می ایستیم و بعد راهمان را از روی نقشه ها پیدا می کنیم و سوار قطار می شویم )) .
ندا وقتی داشت از پلّه ها پایین می رفت به این فکر افتاد که چون روز آلوده ای است ، صف بلیط باید خیلی شلوغ باشد . اما وقتی رسید دید که صف بلیط خیلی خلوت است . او خیلی ناراحت شد که هیچ کس به فکر هوای پاک برای بچّه های امروز و آینده نیست .
پدر بلیط را گرفت و راه را اتخاب کرد .ندا و پدرش رو صندلی نشستند . دختری با مادرش کنار آن ها نشستند . ندا به او لبخندی زود و پرسید : (( تو اینجا چکار می کنی ؟ )) . او گفت : (( من کسی را ندارم که از من راقبت کند . برای همین مجبور هستم که برای کار مادرم به آلوده ترین قسمت شهر بروم )) . قطار آمد . آن ها کمی با هم صحبت کردند و فهمیدند در یک کلاس هستند .
ندا از نامه ای که نوشته بود برای دوست جدیدش تعریف کرد . وقتی ندا و پدرش به مقصد رسیدند . دختر ها باید از همدیگر خداحافظی می کردند . هنگام خداحافظی دوست ندا برای او آرزوی موفّقیت کرد و گفت : (( امیدوارم رئیس جمهور نامه ی تو را بخواند و من دیگر مجبور نباشم به جای مدرسه به اداره ی مادرم بروم )) . ندا و پدرش از ایستگاه مترو بیرون آمدند و تا دفتر رئیس جمهور قدم زدند .
واقعاً راه رفتن در این هوای آلوده ی مرکز شهر نفس گیر بود . در همین لحظه اتوبوس بزرگی از کنار آن ها رد شد و ندا با تعجّب دید که دود سیاه و بدبویی از اگزوز اتوبوس خارج می شود .
از پدرش پرسید : (( پدر واقعاً این وسیله ی نقلیّه ی عمومی که در این هوا باید به مردم کمک کند ، چرا انقدر دود می کند ؟ )) .
پدر جوابی نداد و با تأسف سری تکان داد . سپس به آرامی گفت: (( امیدوارم نسل شما از نسل ما بیش تر به فکر هم شهری هایشان باشند )) . به نگهبانی ورودی دفتر رئیس جمهور رسیدند . داخل ساختمان نگهبانی شدند . پدر به ندا گفت : (( دخترم خودت جلو برو و دلیل اینجا آمدنت را بگو )) . ندا آرام آرام نزدیک میز نگهبان شد و سلام کرد . نگهبان پرسید : (( چکار داری خانم کوچولو ؟)) . ندا گفت : (( من نامه ای برای رئیس جمهور نوشتم و می خوام خودم آن را به ایشان بدهم )) .
نگهبان لبخندی زد و با مهربانی گفت : (( خودت که نمی توانی ، امّا اگر نامه ات را به من بدهی ، آن را به همکارانم می دهم و آن ها نامه را به دست آقای رئیس جمهور می رسانند )) .
ندا غمگین شد . نگهبان به او اطمینان داد که نامه را می رساند . ندا به پدرش نگاهی کرد و پدرش به او اشاره کرد که نامه را تحویل بدهد . نگهبان نامه را گرفت و گوشه ای گذاشت .
ندا و پدرش خداحافظی کردند و از ساختمان خارج شدند . در راه برگشت ندا به این فکر می کرد که نامه هیچ وقت به دست رئیس جمهور نمی رسد . پدرش دلیل نگرانی ندا را فهمید . به او گفت : (( تو تمام تلاش خودت را کردی . نتیجه اش را به خدا واگذار کن )) .
چند هفته گذشت و خبری نشد . ندا که از گرفتن جوابی از طرف رئیس جمهور نا امید شده بود ، ماجرای نامه را فراموش کرد . دو ماه بعد ، یک روز که ندا از مدرسه به خانه آمد ، مادرش به او گفت : (( دخترم نامه ای برایت رسیده است )) .
ندا پرسید : (( از کجا ؟ )) . مادر گفت : (( از دفتر رئیس جمهور )) . ندا خیلی ذوق زده شد . باورش نمی شد که جواب نامه اش آمده باشد . مادر نامه را به ندا داد . ندا نامه را خواند و از خوشحالی جیغ کشید . مادرش پرسید : (( مگر در نامه چی نوشته بود ؟ )) . ندا گفت : (( از من دعوت کردند تا با آقای رئیس جمهور دیدار کنم )) . چند روز بعد ، در تاریخی که در نامه مشخص شده بود ، ندا با پدر و مادرش به دفتر رئیس جمهور رفتند و از آن ها استقبال شد .
آقای رئیس جمهور از ندا برای حرف های خوبی که در نامه اش گفته بود ، تقدیر کرد و به او جایزه داد . به پدر و مادرش برای داشتن دختری با هوش و پر تلاش تبریک گفت و از آن ها تشکّر کرد . از ندا برای شرکت در برنامه های جلو گیری از آلودگی هوا ، آموزش بچّه ها و بزرگ تر ها و نوشتن کتاب ها و مقاله هایی برای مبارزه با آلودگی هوا دعوت شد .
او در سال ها ی بعد کار های مفیدی برای رسیدن به اهداف بلندش انجام داد .
(( این داستان آرزوی نویسنده ی کوچکی است که می خواهد به واقعیت تبدیل شود .))